بردیا بردیا ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات شیرین بردیا

مسافرت یزد

در اسفند 1391با عمو حمید و خاله جمیل رفتیم یزد کلی خوش گذشت بابا و مامان منو کلی جاها بردند منم در هتل کلی اذیت کردم کلی شیرینی باقلوا و قطاب خوردیم کلی خرید کردیم عکس گرفتم همش من بغل بابا بودم یادش بخیر بابا در میدان امیر چخماق هندزفری را تو مغازه حاج خلیفه رهبر جا گذاشته بود و بعد از کلی پیاده روی تازه یادش اومد و باید بر می گشتیم اونو بر میداشتیم ,تازه بابا کلی هم ترسید آخه اون کادو مامان بود حالا اگه گم می شد این بابا و مامان تا شیراز قهر بودن اینم باغ دولت   اینجا هم خیلی آرام بود خانه زرتشتیان خاله ببخشید  خسته شدی     ...
10 ارديبهشت 1392

پدرم کورش

در برگشت از یزد نزدیک پاسارگاد بودیم که بابا یهو گفت بریم پاسارگاد می خوام بردیا را ببرم سر قبر باباش منظورش کورش بزرگ بود عموم کمی مخالف بود ولی بزرگواری کرد و اومد خلاصه رفتیم داخل و چه عظمتی اونجا بود کل جاهای پاسارگاد رفتیم و کلی عکس گرفتیم چندتاش می گذارم خیلی سرد بود لپام شده بود یخچالی دستم یخ زد بابا و مامان  کلی خسته شدن تا منو بغل کنه و گرم نگه داره و همه جا منو ببره     ...
10 ارديبهشت 1392

سال نو مبارک

بالاخره منم بزرگ شدم 1ساله و 1 ماهه شدم امیدوارم سال92 سال خوبی برای من و خانواده و همه مردم دنیا باشد خودم ایستادم نیازی نیست زیاد دقت کنید دست مامانم درد نکنه که این سفره هفت سین خیلی داستان داره لباس عیدم زیبا بود کلی بابا و مامان گشتن که این کلاه گیرشون اومد   ...
10 ارديبهشت 1392

خواب بهاری

آخیش بعد از کلی چی شکندن و به هم ریختن کل خونه و بازی کردن و اذیت کردن به نظر شما چی می چسبه؟ حسودیتون نشه واقعا می چسبه ...
10 ارديبهشت 1392

عکس آتلیه

رفتم آتلیه کلی خانم اونجا بود چقدر دوستشون داشتم اونا هم مرا دوست داشتن کلی اذیت کردم اون عکاسه (خ.ب) با هام کنار نمی اومد من می خواستم همه چیز را به هم بریزم اون خانمه می گفت نکن منم زدم برجش را شکوندم حالا عکسام را ببینید نظر یادتون نره         ...
1 ارديبهشت 1392
1